زندانی قلعه فراموشی
نویسنده:
ویکتور هوگو
مترجم:
شاپور رزم آزما
امتیاز دهید
✔️ فضای داستان مربوط به قرن هفده در سرزمین اسکاندیناوی است یعنی هنگامی که نروژ هنوز متحد دانمارک بود و نایبالسلطنهها بر آن حکومت میکردند. در میانه بندرگاه دورنت هایم، بر روی صخرههایی که امواج سر بر آن میکوبند، تنها دژ مونک هولم قرار دارد که زندان غمبار و مستحکمی است. قهرمان اصلی داستان شوماکر است که از اریکه صدرات عظمایی دانمارک و نروژ به نیمکت خیانتکاران نزول اجلال کرد و حتی کارش به چوبه دار هم کشیده شد اما مورد عفو قرار گرفت و به این زندان روانه شد. شوماکر کسی که اشرافیت را در دانمارک پی افکنده بود اینک از اعماق تبعید نظارهگر نو دوستانی است که دست پرورده خود او بودهاند...
از متن کتاب:
جمعیت دم به دم متراکم تر میشد. در این هنگام جوانی که از آنجا می گذشت، با دیدن هجوم مردم دهنه اسبش را کشید و آن را به نوکری که پشت سرش می آمد، سپرد و خود وارد اسپلاد گست شد. جوان لباس ساده سفر به تن داشت. شمشیر به کمر و شنل گشاد سبز رنگی روی شانه انداخته بود. پر سیاه رنگ مزین به الماسی را زینت کلاهش کرده بود. پر خم برداشته روی صورت نجیب و پیشانی بلند جوان که گیسوان بلوطی رنگش بر آن سایه می افکند، خم شده بود. از چکمه ها و مهمیزهای گل آلودش معلوم میشد که از سفر دور و درازی می آید. جوان در حالی وارد سالن شد که مرد کوچک اندام و ریشو که خود را در شنلی پیچیده و دستهایش را دستکش های بزرگی پنهان کرده بود، با سرباز گرم گفتگو بود:
- کی به شما گفت او خودکشی کرده؟ من از گردنم ضمانت می دهم همانطور که سقف کلیسایتان خودبخود آتش نگرفت، او هم خودش را نکشته است...
بیشتر
از متن کتاب:
جمعیت دم به دم متراکم تر میشد. در این هنگام جوانی که از آنجا می گذشت، با دیدن هجوم مردم دهنه اسبش را کشید و آن را به نوکری که پشت سرش می آمد، سپرد و خود وارد اسپلاد گست شد. جوان لباس ساده سفر به تن داشت. شمشیر به کمر و شنل گشاد سبز رنگی روی شانه انداخته بود. پر سیاه رنگ مزین به الماسی را زینت کلاهش کرده بود. پر خم برداشته روی صورت نجیب و پیشانی بلند جوان که گیسوان بلوطی رنگش بر آن سایه می افکند، خم شده بود. از چکمه ها و مهمیزهای گل آلودش معلوم میشد که از سفر دور و درازی می آید. جوان در حالی وارد سالن شد که مرد کوچک اندام و ریشو که خود را در شنلی پیچیده و دستهایش را دستکش های بزرگی پنهان کرده بود، با سرباز گرم گفتگو بود:
- کی به شما گفت او خودکشی کرده؟ من از گردنم ضمانت می دهم همانطور که سقف کلیسایتان خودبخود آتش نگرفت، او هم خودش را نکشته است...
آپلود شده توسط:
khar tu khar
1392/03/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زندانی قلعه فراموشی